
روي تپه اي بلند
در كنار درختان سبز
با صداي پاي آب
به غروب مينگرم
غروب تيره و غمگين خورشيد
و به اين فكر ميكنم
دنياي ما نيز مانند غروب خورشيد
تيره و تار شده
كاش كودكي بيش نبودم
تا نمي توانستم درك كنم
بدي ها ، زشتي ها ، جنگ ها را
در كودكي آرزو داشتم
هرچه زودتر بزرگ و بزرگتر شوم
اما ....
حال كه بزرگ شدم
آرزو دارم پرنده اي بودم
تا ميتوانستم پرواز كنم
از اين دنياي بدي و زشتي
به دنياي پاكي و خوبي
دنيايي كه پر است از
صلح و آزادي
ولي ميدانم كه آرزوي محالي است
اما من همچنان اميد دارم
شايد آزادي به سوي من بيايد
شايد بدي ها به خوبي ها تبديل شود
شايد پرچم سفيد صلح برافراشته شود
شايد ....
چون من معتقدم
خداي كوير همان خداي چشمه هاست
و از اوست
سفير صلح و آزادي

|